شمس الدین ای ز فیض مکرمتت


شده اطراف دشت همچو ریاض

تویی از روی قدر آن جوهر


که ترا هست نه فلک اعراض

چشم حق را ز خط تست سواد


روی دین را ز رأی تست بیاض

کرده اعراض طبع تو زان قوم


که وقیعت کنند در اعراض

شده از تیغ حادثات فلک


تن خصمت دوپاره چون مقارض

ای تو چون بدر و صفدان چو نجوم


ای تو چون بحر و سروران چو حیاض

عادت تو تفضل و احسان


سیرت تو تغافل و اغماض

گشته از تازیانهٔ سهمت


اشهب و ادهم جهان مرتاض

منم آن کس ، که از مکام تست


آمده حاصلم همه اغراض

باعطاهای جزل تو نبود


زین سپس حاجتم باستقراض

تا کند در تنم تصرف جان


نکنم از هوای تو اعراض